ای بس غم و شادی…
۶ شهریور ۱۳۸۸در این روزها که دلسوزان مام وطن گویی هیچ افقی روشنی پیشاروی آیندهی ایران زمین (در کوتاه و میان مدت) نمیبینند، دو حس درونی در میان این دلسوزان، تا آنجا که راقم این سطور دریافته است، بسیار رایج است: یأس و نفرت. یأس از رویدادن آیندهی روشنی برای وطن و نفرت و کینه از آنان که دارند ایران را ویران میکنند. نتیجهی درپیچیدن این دو حس عمیق در جان آدمی، نشستن اندوهی ژرف در انسان است. انکار نمیکنم که این دو حس ویرانگر اکنون گویی سخت در خانهی دل من نیز لانه کرده و اندوهی ریشهدار را برایام روزی آورده است. یکی از نتایج این اندوه عمیق، ریشه دواندن حس بیکنشی (انفعال) در آدمی است. این حس بیکنشیْ خود را، به نظر من، در سؤالی که این روزها غالباً بسیاری از هم میپرسند متبلور کرده است: مملکت به کجا می رود؟ آخرش چه میشود؟ و از این دست پرسشها. این جنس سؤال بسا بیشتر از سؤالهایی از این دست ِ دیگر پرسیده میشود که: چه باید کرد؟ چه باید اندیشید؟ چه میتوان کرد؟ آیا راه برونشویی هست؟ گویی اندک اندک حس انتظار ِ آیندهای مبهم را کشیدن، از حس برخاستن و کاری کردن بیشتر میشود.
چگونه میتوان با این اندوه درافتاد؟ آیا اصلاً میبایست درافتاد؟ به نظر من حتماً میبایست درافتاد. نه فقط به خاطر سمّی که چنین اندوه مخربی در آدمی به لحاظ باطنی و انفسی و نیز روانشناختی تزریق میکند، بلکه علاوه بر آن باید با آن ستیزه کرد به خاطر بیکنشی و یا کنشهای کور و عبثی که اندوه ناشی از یأس و نفرت در آدمی پدید میآورد. چگونه میتوان با این اندوه ژرف درافتاد؟ به نظر من دو شیوه میتوان در پی گرفت تا این اندوه تمام سرزمین دل را به زیر نگین سلطنت خود درنیاورد (بعید است بتوان این اندوه را بهتمامی زدود، شاید باید به همین مقدار راضی بود که این اندوه ما در خود حل نکند و غرقه نسازد و سرزمین دل را اندوهستان نکند). روش اول، روشی فلسفی-عرفانی است. در این روش میکوشیم بر اثر توجه به یک جهانشناسی عرفانی-فلسفی به خود و دیگران بقبولانیم که: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است / ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است. یعنی میکوشیم نشان دهیم که این جهان اصولاً از جنس بیقراری است و در آن فراز و فرود بسیار رخ میدهد، چه در سطح زندگی فردی و چه در سطح مناسبات سیاسی و اجتماعی. و کسی ناخدای خوبی برای دریای دل است که نه آرامش دریا او را غرّه کند و نه طوفاناش مضطرب سازد.
راهبرد دوم اما کمتر انتزاعی است. در این راهبرد گفته میشود که این نه اولین بار است که سرزمین ما میدان تاخت و تاز قومی از خدا بی خبر و بی وجدان قرار گرفته است و نه احتمالاً آخرین بار خواهد بود. اگر در گذشته سرزمین ما مورد تاخت و تاز چنین عدهای قرار گرفت اما بود دورههای کوتاهی که در آن احساس گشایش کردیم (ملی شدن صنعت نفت، انقلاب پنجاه و هفت، حادثهی دوم خرداد) پس از این نیز چه بسا چنین اتفاقاتی رخ دهد. و اگر آن گشایشها همه بیحاصل و کم حاصل بودند شاید اما مقدمهای بوده باشند برای گشایشی ماندگار. در این راهبرد همچنین بر سویههای استیصال کودتاچیان و استبدادیان و بر ترس عمیق و پنهانی که از هرگونه واکنش مردم بی دفاع، آرام ولی معترض دارند تأکید میشود و نیز از آگاهی و بیداری و اتحادی که میان مردم شکل گرفته است، همچون نقطههای امید سخن گفته میشود.
در این نوشتار میخواهم بر راهبرد اول متمرکز شوم و این مقدمه را نوشتم تا بهانهای باشد برای بسط راهبرد اول آن هم نه توسط خودم که توسط یکی از روزگفتارهای دکتر آرش نراقی. پیشتر هم گفته بودم که روزگفتارهای دکتر نراقی مطلقاً صرف نظر نکردنیاند (پیچیده شد؟ سادهتر بگویم اصلاً نمیشود از کنار آنها به راحتی گذشت)، روزگفتارهایی که، آشکار است، اندوهی عمیق و از سر گذراندن تجاربی باطنی، صاحب آن را به خلق این گفتارها واداشته است و متأسفانه مثل صاعقهای زد و تمام شد و دیگر سالهاست که ادامه نیافته اند. در میان روزگفتارها یکی از آنها به بحث ما بسیار مربوط اند بلکه این بحث در اثر شنیدن آن روزگفتار پدید آمد و شکل گرفت.
حیفام آمد این لقمهی باطنی را، که علاوه بر جنبهی باطنی به منظور روانشناسی مبارزهی سیاسی هم در اینجا از آن استفاده میکنیم، با خوانندگان این دفترچهی مجازی تقسیم نکنم. این نوشته را به پسر خوبم مجتبی کاظمیان تقدیم میکنم که بر اساس شناختی که از روحیاتش دارم باید این روزها، درست مثل خودم، حسابی اندوهناک و اندیشناک وطن باشد؛ به نشانهی آن که بداند یاد لطیفش در خاطرم هست، شاید که قراری باشد بر دل ِ غمگرفتهاش.
در ادامه متن پیاده شدهی این روزگفتار از نظرتان میگذرد:
"به نظرم یکی از نشانههای خامی و ناپختگی، که معمولاً ملازم با جوانی و کمی ِ تجربه است، این است که فرد در لحظات شادمانانهی زندگی یا لحظات اندوهناک زندگیاش غوطهور و مقهور میشود، یعنی وقتی که واقعهی شادمانانهای برای او دست میدهد یا اندوهی دامنگیر او میشود، فرد چندان مستغرق و مقهور آن لحظه میشود که هیچ افق دورتری را نمیبیند و کاملاً خودش را به سیطره و غلبهی آن احساس میسپارد. و به گمانام یکی از نشانههای پختگی و بلوغ شخصیت که با تجربهی زندگی همراه است و عمدتاً در سنین میانسالی رفته رفته به سراغ فرد میآید و جزو حکمتهایی است که فرد در زندگی میآموزد، این است که وقتی که شادمانی مفرطی به او رو میکند بیدرنگ اندیشناک اندوه فراق میشود. این نکتهای است که مولانا به ما میآموزد. و به ما میگوید که هر وقت که از چیزی شاد شدی، بیدرنگ به این فکر کن که دیر یا زود به اندوه فراق دچار خواهی شد. و برعکس، وقتی که دشوارترین [و] سوگناکترین مصائب به تو روی میآورند، همیشه در افقْ روزنهی امید و گشایشی را ببین. یعنی فرد پخته و آزموده رفته رفته میآموزد که در عین حال که تجربههای خوش و اندوهناک زندگی را میمزد و میآزماید، سرش را از آب بیاورد بیرون و به جای آنکه مقهور آن لحظه بشود، به اصطلاح "ابُ الوقت" بشود و افق دورتری را بتواند ببیند. فرد حکیم به نظر من کسی است که در دل ِ شادمانی، اندوه را میبیند و در دل ِ اندوه، شادمانی و گشایش را ملاحظه و تجربه میکند."
گوش دادن چندین باره به این روزگفتار کوتاه (دو دقیقه و سی و هفت ثانیه) اما بلندمعنا، که پیشنهاد میکنم حتماً فراگوشاش دهید و به خواندن متن پیاده شدهاش اکتفا نکنید که متن، تازه دقیق هم که پیاده شده باشد، حکم مردهی یک گفتار زنده را دارد، مرا به یاد دو چیز انداخت. یکی، جملهی شمس تبریزی در "مقالات" که: "هر غمی نوید شادیای را میدهد و هر شادیای نوید غمی" (نقل با اتکاء به حافظه). و دیگری، صحنهای از قسمتهای اول (و شاید هم قسمت اول) سریال ماندگار "زیر تیغ" که در میانهی گرمای خنده و شادی ناب دو خانوادهی دوست قدیمی، که داشتند با هم فامیل میشدند، پدربزرگ آرام گفت:
بچهها! بلند نخندید، مبادا غم بیدار شود.
همین.
استفاده کردم. ممنون.
پدربزرگ نبود؛ دایی بود
یاسر: آره راست میگی .
با سلام
میخوام نظر شما رو در باره کتاب “الإسلام بین الرسالة و التاریخ” جویا شم واین که اوضاع ترجمه این کتاب چگونه است چون چند وقتی است به فکر ترجمه این کتاب افتادم
ممنونم
سلام: والا ترجمه نشده کتاب مهمی هم هست. اگر حال ترجمه اش را دارید به نظر من دست بگیرید حتما.
کلمات که می گریزند چه کنم یاسر جان؟!
.. انگار باید کند و خورد و شد جان و خون دل و زیر و رو،تا از میان،حوض درون گشوده شود، و افق،عاقبت، راست و رها و یله رغبت کند سربریزد به رود جانی که، می ریزد راه به راه به جایی..
عجیب شادی آوردی امشب یاسرٍِ پدر با یادت از پسر کوتاه شب، از ته دل ..
…….
“همراه خوب من،
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای سپیده
به رقص برخیزیم…
”
جایت سخت خالی تو که می خوانی، جانت یکسره پر..
سلام: اگر این نوشته من شراره ای از شادی در جان تو انداخته باشد کله گوشه ام به آفتاب خواهد رسید پسر خوبم.
تنها چیزی که برایمان باقی مانده است خرده امیدی است که آتش در آن نتوان زد.
مجتبای من
خودت را برای آینده ی ایران زمین نگاه دار مثل همان شیری که بیست سال کنار نشست و باشکوه امد و نشان داد آن کنار نشستن ها ذره ای او را فسرده نکرده بود.
بمان برای ایرانی آزاد و آباد.
همین.
دقیق ترعبارت حکیمانه دائی باآن بازی ولحن عمیق هوشنگ توکلی که فوق العاده تاثیرگذارهم بوداین بود:
غم وشادی همسایه دیواربه دیوار همن نکنه آنقدر شاد بشی که غمو از خواب بیدار کنی.وای که چه دیالوگ بیادماندنی بود.یادش بخیر سریال ماندگاری بود باموسیقی شاهکارحسین علیزاده
یاسر: ممنون آره خیلی عمیقه
کلمات که می گریزند چه کنم یاسر جان؟!
.. انگار باید کند و خورد و شد جان و خون دل و زیر و رو،تا از میان،حوض درون گشوده شود، و افق،عاقبت، راست و رها و یله رغبت کند سربریزد به رود جانی که، می ریزد راه به راه به جایی..
عجیب شادی آوردی امشب یاسرٍِ پدر با یادت از پسر کوتاه شب، از ته دل ..
…….
“همراه خوب من،
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای سپیده
به رقص برخیزیم…
”
جایت سخت خالی تو که می خوانی، جانت یکسره پر…
یاسر: دو بار کامنت گذاشتی شاید به این خاطر که چه بسا به دستم نرسیده باشد اما من این را دو پیغام می گیرم و این را هم جواب می دهم.
غم دو قسم است ای برادر گوش کن / غصه ما را تو به جان هوش کن
یک غم است آن غم که آدم می خورد / وان غم دیگر که غمها را برد
خدا غم غمبر بهمان بدهد
و از غم همچون خوره نجاتمان دهد
.چرا نباید فکر کنیم که کل ایندوتحلیل “عرفانی”و”تاریخی” صرفا برآمده از تجربیات گذشته”ما” بوده و پایه دیگری بر آن متصور نیست.چرا؟
به شخصه تنها چیزی که از فرمایش دایجان می فهمم یک نااطمینانی مزمن برآمده از گذشته این مردم است.البته که این ناایمنی در شرایطی که عوامل مولدآن باقیست تداوم دارد اما به همین دلیل قابل برطرف کردن نیز هست.دو تحلیل گفته شده صرفا مرهمی بر درد است تا عاملی در شناخت آن عوامل و جلوگیری از باز تولیدآن.
سلام،
شما با آقای دکتر میردامادی دبیر کل مشارکت نسبتی دارید؟
یاسر: نمی دونم شاید نسبتی دور.
لیک ای دوست دست الوده شب گرچه با خون باغ را رنگ زده ست ….او نمی داند ریشه ها محکم وژرف همچنان در خاکند باز هم افتاب خواهد تابید و چه زود به شقایق به بهار خواهم خندید. اشنایم تو چرا غمگینی؟؟؟؟